۳۰ آذر ۱۳۸۷

حالا چی عشق من

میگفتی اشکام برای تو نبود برای خودم بود
ساعت 2 شب در شهر و خانه خودم
زیر نور شمع
با اینکه برق نرفته چون مامان خوابه و نور چراغم بیدارش می کند در ضمن نمی خواهم کسی اشکهایم را ببیند
بلاگ من بعد از 4 سال پرید و پاک شد و هنوز برایم دردناکه چون نمی دانم چطورارشیوم را اینجا زنده کنم خوشبختانه در یک فولدر بعضی هاش را دارم
سال 2008 دارد پایان پیدا میکند و امسال من خیلی چیزها را از دست دادم
پاهایم تعطیلند درمانی نیافتم کارم و از دست دادم هنوز حقوق بی کاری نگرفتم
مملکت غربت جراحی و در اخر مادر بیمارم و نداشتن کنمک و اینکه عذاب می برم میبینم نمیتوانم حتی یک غذایی برایش بپزم
اصلن حالی برای نوشتن نیست
و باید بروم

هیچ نظری موجود نیست: